آتش عشق آب کارم برد

شاعر : عطار

هوس روي او قرارم بردآتش عشق آب کارم برد
روي ننمود و روزگارم بردروزگاري به بوي او بودم
از بد و نيک برکنارم بردعشق تا در ميان کشيد مرا
نيم‌شب نقد اختيارم بردمست بودم که عشق کيسه شکاف
سوي بازار دردخوارم برددردييي بر کفم نهاد به زور
همچنان مست زير دارم بردچون دلم مست شد ز دردي او
بار ديگر به کوي يارم بردمن ز من دور مانده در پي دل
آتش غيرت آب کارم بردنعره برداشتم به بوي وصال
باز در بند انتظارم بردچون بماندم به هجر روزي چند
نيستي آمد و خمارم بردچون ز هستي مرا خمار گرفت
همچو عطار ذره‌وارم بردچون شدم نيست پيش آن خورشيد